خاطرات هشت ماهگی
زندگی مامان الان هشت ماه و هفت روزت هست خیلی شیرین تر و دوس داشتنی تر از قبل شدی کلمه ماما و بابا و ده ده و اووه، جیزا رو راحت میگی شیر مامان رو خیلی خوب میخوری ولی غذا خوردنت تعریفی نداره عاشق سر سفره نشستنت هستم نفسم،شبا بدون اذیت کردن شیرتو میخوری و دو سه تا غلت این ور اون ور میزنی بعد لالا میکنی، یکمم شیطون شدی دیگه چهار دست و پا راه میری و همه جا سرک میکشی از اتاقت خیلی خوشت میاد تا درش رو باز میکنم زودی میری سمت اتاقت، با اسباب بازی هات خوب بازی میکنی ولی همش دوس داری منم کنارت بشینم تا بلند میشم کارامو بکنم الکی گریه میکنی تا بیام پیشت امروز عصر برا اولین بار برات قصه خوندم و تو لالا کردی منم کلی ذوق مرگ شدم، به بابا جون حبیب بدجور وابسته شدی تا میبینیش براش بال بال میزنی تا بغلت کنه اخه اونم تو رو دوس داره و هر روز صبح میاد با ما صبحونه میخوره اخه بابایی میره سرکار و ما تنها میمونیم،عمر مامان تا کسی بلند میخنده تو هم زودی عین اون بلند میخندی قربون خنده هات بشم عاشق خوانندگی هستی صدای خوبی هم داری تا کسی میخواد بخونه تو قبل اون میخونی مخصوصا با خاله جون مریم اهنگ میخونین خیلی دوستت داریم نفسم باعث افتخار منو بابایی هستی وقتی بیرون میریم اصلا اذیتم نمیکنی و خیلی اجتماعی هستی راحت باهمه دوست میشی ومیخندی براشون
نفس مامان اینجا داشتیم باهم تلوزیون نگاه میکردیم که یهو دیدم تو نیستی نگاه کردم دیدم داری میری اشپزخونه
برا اولین بار با کلی استرس و ترس تو رو بردمت حموم فکر کنم چشات شامپو رفته قرمز شده خوشکل مامان
اینجا هم داری با اسباب بازی هات بازی میکنی که یکی رو میبری دهنت منم میگم ائلوین اخ هستش نکن دهنت میگیری سمت من میگی ده ده و میخندی
با خاله مریم جونت رفته بودیم برا ناهار بیرون چند تا دختر دانشجو میز بغلی نشسته بودن قربون چشای نازت برم که همش اونا رو نگاه میکردی و میخندیدی خودتو براشون لوس میکردی اونا هم ذوق میکردن میخواستن بیان بگیرن بغلت کنن ولی خجالت میکشیدن از من
اینم دوتا عکس خوشکل و ناز از دختر خاله باهوش و خوشکلت هستی خانوم تو خانه بازی سنندج،نقاشی خوشکلم هستی کشیده که منم مامانی
نفس مامان اینجا هم دوستای مامانی اومده بودن خونمون کلی قاقالی لی اورده بودن برات