ائلوین کوچولو عشق مامان و بابا

شب یلدای 95

سلام امید زندگیم بازم با کلی تاخیر اومدم برات بنویسم از شیرین کاری هات و شیطونیات،عمر مامان الان تو یک سال و چهار ماهه هستی کامل دیگه داری جیش میگی بعضی از کلمات رو تلفظ میکنی عاشق رقصیدن هستی  شیر مامان رو هم خیلی خوب میخوری ولی غذا خوردنت تعریفی نداره مامانی،بچه خیلی حرف گوش کنی هستی ائلوینم موقع جمع کردن سفره خیلی به مامانی کمک میکنی عاشق کارتون و فیلم نگاه کردنی و خیلی آروم میای کنار مامانی دراز میکشی و با هم فیلم نگاه میکنیم اسم بیشتر اندام ها رو یاد گرفتی از سی دی صد افرین،خیلی دل نازکی داری عشق مامان تا غذاتو نمیخوری منم الکی گریه میکنم تو دلت به رحم میاد زودی دهنتو باز میکنی غذاتو میخوری و مامان رو میای بوس میکنی قربون دل مهربون...
10 دی 1395

یک سال و سه ماهگی

امید زندگی مامان معذرت میخوام خیلی وقته به وبلاگت سر نزدم عزیزم اخه تو انقد دوس داشتنی و شیرین شدی که همش مشغول بازی با تو میشم الان یک سال و سه ماهت هستش عزیزم کامل داری بدو بدو میکنی و بعضی کلمه ها رو هم راحت تلفظ میکنی نفس مامان دیگه داری یواش یواش با مای بی بی خداحافظی میکنی چند روزه کلا مای بی بی رو کنار گذاشتیم شبا تا صبح بدون مای بی بی میخوابی و صبح دستمو میگیری میریم دستشویی جیش میکنی پسر باهوشم مثل همیشه باعث افتخار مامان و بابایی هستی قول میدم کامل که جیش کردنو یاد گرفتی برات یه جشن خودمونی بگیرم عمرم دوستت دارم بووووووس
15 آذر 1395

جشن قدم گل پسرم

عزیزدلم یه هفته بعده تولدت رفته بودیم خونه باباجون ناصر دیدم داری تاتی تاتی راه میری خیلی ذوق کردیم و برات جشن قدم گرفتیم عمر مامان خیلی دوستت دارم   کیک جشن قدمت عزیزم اینجا هم با امیر علی و ستایش و صابر و داداش رهامت عکس انداختین اائلوین و داداش رهامش   اینم یه مدل جدید خوابیدن نفس مامان  ...
12 شهريور 1395

یک سالگی نفس مامان

عمر مامان الان تو دقیقا یک سال و نه روزت هستش خیلی شیرین و دوس داشتتی تر شدی به همه چیز میگی جیز هستش کلمه بله و جیز و بیا رو خوب تلفظ میکنی شیرمامان رو خوب میخوری ولی غذا خوردنت زیاد تعریفی نداره عاشق میوه شلیل شدی و وقتی میدم خودت تنهایی بخوری خیلی ذوق میکنی نفس مامان خیلی شیطون شدی میری بالایی مبل ها و کلی کاره خطرناک دیگه میکنی چند روز پیش رفته بودی زیر تخت خوابت که خیلی مامان رو ترسوندی خدا رو شکر بابا جون ناصر و عمه غنچه خونه ما بودن درت اوردن از زیر تخت ولی سرت یه ذره زخم شد قربونت برم، چند روز پیشم باباجون حبیب خونمون بود تو یهویی بلند شدی چهار قدم برداشتی رفتی بغل بابا جون و ما کلی ذوق کردیم الانم راحت بلند میشی چند قدم برمیداری نمی...
29 مرداد 1395

عکس های ده و یازده ماهگی نورچشمم

عشق مامان منو ببخش خیلی دیر اومدم به وبلاگت سر زدم الان دقیقا یازده روز مونده تا تولد یک سالگیت، بعضی ها از کلمه ها رو خوب تلفظ میکنی عاشق رانندگی هستی فعلا نمیتونی راه بری ولی چند ثانیه بدون کمک خودت وایمیستی شیر مامان رو خدا رو شکر میخوری تازگی های خیلی بابایی شدی عزیزم تا بابایی میره بیرون پشت سرش گریه میکنی   آتلیه مامان و بابا  نفس مامان اینجا هم با خاله مهسا اینا اومده بودن تبریز رفته بودیم شهر بازی انشالله که بهت خوش گذشته باشه ...
8 مرداد 1395

ده ماه و ده روزگی

معجزه زندگیم سلام، تازگی ها خیلی شیطون صدالبته هم خیلی دوس داشتنی تر شدی، کارای خیلی خطرناکی میکنی همش دوس داری از هر جایی بالا بری یه جا اصلا بند نمیشی عشق مامان یه مروارد کوچولوی دیگه هم در اوردی و الان هشت تا دندون داری ماشالله،شیر مامان رو وقتی خونه خودمونیم خوب میخوری ولی جایی میریم تا یه صدای کوچیکی میشنوی کنجکاویت گل میکنه و دیگه شیرتو نمیخوری غذا کمکی هم بهت میدم عزیزم الان دقیقا هشت کیلو و نهصد گرم وزن داری، دو روز پیش مامان جون گوهر برا افطاری مهمونی داده بود ما هم دعوت بودیم خدا رو شکر تو اصلا اذیتم نکردی و با باباجون ناصر خیلی رفیقی تا میریم جلفا از بغل بابا جونت پایین نمیای موقع خواب هم رو پاهای بابا جونت میخوابی،نفس مامان امروز...
29 خرداد 1395

نفس مامان و بابایی

ائلوینم اومدم از شیطونیات برات بنویسم دو روز پیش تو خونه داشتیم کارتون نگاه میکردیم دوتایی بعد اینکه من مطمعن شدم تو حواست حسابی به کارتون هست زودی جیم شدم از کنارت و رفتم حموم رو تمیز کنم بعد که برگشتم دیدم گل پسرم نیست وای خیلی ترسیدم همه جا رو نگاه کردم دیدم نیستی داشتم سکته میکردم اخه کجا رفته این نفس ما که یهویی دیدم یه صدایی از پشت میزتلوزیون میاد نگاه کردم دیدم بله اقا پسرمون پشت میز تلوزیون مشغول مهندسی هست  تو این عکس پایینم فکر میکردم تو اتاقت خوابیدی که اومدم دیدم اروم مشغول بازی هستی اینا عکس های یه روز خوب که رفته بودیم با بابایی گردش که حسابی بهمون خوش گذشت،عاشق اینجور خندیدنتم نازم بفرمایین بلال،برا او...
9 خرداد 1395

نه ماه و هیجده روزگی

گل پسرم سلام،ائلوینم از ته دل دوستت دارم خیلی ناز شدی مامانی اومدم از شیرین زبونیات بگم عزیزم کلمه جیز و گل ( بیا) و قیز رو هی تکرار میکنی تا میخوام برم جایی چهار دست و پا با سرعت خیلی زیاد میای دنبالم عشق مامان داری یه مروارید دیگه هم درمیاری شیر مامان و غذا رو هم خوب میخوری پیف پیف کردنت هم خدا رو شکر اصلا مشکلی نداره، امیده زندگیم امروز رفته بودیم خونه پسر عمه بابایی اقا محمد، بدجور داری دلبری میکنی بغل عمو محمد انقد آروم نشسته بودی و باهاش بازی میکردی که همش تو دلم میگفتم افرین گل پسر باهوش و با ادبم خیلی بهت افتخار میکنم واقعا بچه با درکی هستی اصلا اذیتم نکردی هزار ماشالله، نفسم چند تا عکس رومانتیک پایین برات گذاشتم فدای قندعسلم بشم که ...
7 خرداد 1395

خاطرات نه ماه و هفت روزگی

امید زندگی مامان سلام دیگه حسابی برا خودت مردی شدی ها مامان رو ببخش دیر به دیر میام به وبلاگت سر میزنم اخه خیلی شیطون شدی همش باید کنارت بشینم و مواظبت باشم کارای خیلی خطرناکی میکنی دیگه به چهار دست و پا رفتن قانع نیستی و میخوای همش سرپا وایسی دسته مبل ها رو میگیری و بلند میشی میری داخل میز تلوزیون قایم میشی روزی صدبار از پله اشپزخونه میری بالا و میای پایین، خیلی دوس داشتتی و با نمک شدی هر چیزی رو میبینی میگی جججیز خیلی شیرین زبونی خدا رو شکر شیر مامان رو میخوری و غذا هم کم و بیش میخوری میوه خوردن رو خیلی دوس داری،عشق مامان این چند روزه خیلی بهمون خوش گذشت اخه همش بیرون بودیم با بابا جون ناصر اینا .... نمونه ای از شیطونیات  عکس...
3 خرداد 1395

سرماخوردگی نفس مامان

عمر مامان شرمنده خیلی وقته به وبلاگت سر نزدم اخه تو مریض شده بودی و من مشغول مراقبت از تو بودم نفس مامان بدجور سرماخورده بودی و تب میکردی،مامان جون فرح و بابا جونت خیلی زحمتت رو میکشن انشالله بزرگ که شدی جبران میکنی مامان جونت سه شب تا صبح بالا سرت بیدار نشسته بود و پاشویه میکرد تو رو تا یه وقت تبت بالا نره انشالله دیگه هیچ وقت مریض نشی دو روز پیش هم تولد پسر عمو آیهانت بود رفته بودیم سهند چند روزم موندیم خیلی بهمون خوش گذشت ولی چون تو زیاد حوصله نداشتی همش بی تابی میکردی و بغل مامان جون سرپا بودی  اینجا ساعت 4 نصف شبه که بدجور تب کردی اوردیمت بیمارستان فارابی با بابایی   فردای اون روز مامان برات بمیره بازم تبت رفت بالا و با...
19 ارديبهشت 1395