ائلوین کوچولو عشق مامان و بابا

چهارشنبه اخر سال

عمر مامان دو روز پیش چهارشنبه سوری بود و ما هم با خاله میترا اینا رفته بودیم خونه بابا جون ناصرت، نفس مامان امسال اولین چهارشنبه سوری بود که فرشته کوچولومون پیشمون بود ولی جای بابایی واقعا خالی بود چون کار داشت نتونست باهامون بیاد عزیز مامان بدجور بارون میومد ولی با این حال تو پارکینگ بابا جون اینا اتیش روشن کردن و مامانی رفت دیدن اتیش تو هم موندی خونه پیش بابا جون اخه میترسیدم بیارمت بیرون سرما بخوری همش دلم پیش تو بود که حیف شد بارون اومد تو نتونستی بیای دیدن اتیش یهویی دیدم بابا جونت بغلت کرده و سوار ماشین شدین و با ماشین اومدین کنار اتیش با اینکه بارون میومد ولی بازم از رو نرفتیم و کلی نورافکن و منور که داداش رهام اورده بود و روشن کردیم ...
27 اسفند 1394

پارک رفتنمون

معجزه زندگیم الان تو هفت ماه و پنج روزت هست عزیزم دیروز باهم دوتایی رفتیم پارک سرکوچمون هوا خیلی خوب بود فقط یکم باد داشت که کلاه سرت گذاشته بودم دستاتم زیر کاپشنت پنهون کرده بودم تا خدایی نکرده سرما نخوری  عزیز مامان دو شبه خوب نمیخوابی بهت شیر خشک هم میدم بازم....ولی حسابی دوس داشتنی شدی با بابا جونت دوستای جون جونی شدین تا میاد خونمون زودی میری بغل اون پایینم نمیای به منم یه جوری نگاه میکنی که دیگه منو نمیشناسی بلا شدی ماشالله،خیلی دوستت داریم  ...
24 اسفند 1394