ائلوین کوچولو عشق مامان و بابا

پایان هفت ماهگی ناز مامان

عزیز دلم هفت ماهت هم تموم شد و وارد هشت ماهگی شدی دو روز پیش ماهگردت بود و منم داشتم خونه تکونی میکردم دیگه کم کم داره عیدم میرسه و منم دارم خونمون رو تمیز میکنم برا عید، با اینکه خسته بودم ولی برا قندعسلم کیک پختم و یه جشن کوچولوی سه نفره باهم گرفتیم فرشته کوچولوی من دیگه داری برا خودت مردی میشی این روزا کامل غلت میزنی و هرجایی که دلت میخواد میری خطرناک شدی گلم باید بیشتر مواظبت باشم نمیشه یه لحظه تنهات گذاشت،نفس مامان وقتی به گذشتمون فکر میکنم میبینم چه روزایی سختی رو با هم پشت سر گذاشتیم ختنه کردنت که تا حلقه ختنه بیوفته واقعا خیلی اذیت شدیم که اخرش بعد سیزده روز به کمک دکتر حلقت افتاد، شبا همش شکم درد داشتی و نمیتونستی بخوابی چه شبایی که...
21 اسفند 1394

تموم شدن هفت ماهگی

خرگوش مامان کم کم داری هفت ماهت رو هم تموم میکنی دیگه اذیتم نمیکنی خیلی بچه آروم و ناز شدی موقع بیرون رفتن تو کالیسکت میشینی و هر وقتم لالات اومد آروم میخوابی این روزا بابایی سرش حسابی مشغول کاره و  منو فرشته مامان بیشتر وقتا تنهاییم باهم، عاشق پستونکت هستی عزیزم بدون اون شبا نمیتونی بخوابی دو روزه بهت سرلاک گندم میدم ولی خوب نمیخوری سرلاک برنج رو بیشتر دوس داشتی هر روز یه تیکه موز و سیب میخوری نازم ولی نمیدونم چرا لیمو شیرین رو دیگه نمیخوری قبلا خوب میخوردی شیر هم به زور میخوری عوضش بیسکویت مادرو خیلی دوس داری و با لذت میخوری  خیلی باهوشی تا صدات میزنم برمیگردی میخندی بهم با دستای نازت صبح که از خواب بیدار میشی به صورتم میزنی و مو...
19 اسفند 1394

شش ماه و بیست وهفت روزگی جوجوی مامان

دوردانه مامان هر روز که بزرگ تر میشی دوس داشتنی تر و بانمک تر میشی شبا دیگه راحت میخوابی و مامان و بابا رو اذیت نمیکنی دلیل بیخوابی شبای قبلت هم گشنه موندن بود عزیزم کاش زودتر متوجه میشدم شبا موقع خواب بهت شیر خشک میدم تا ساعت سه نصف شب راحت میخوابی و اصلا بیدار نمیشی خودتو تو دل همه جا کردی با خنده های شیرینی که میکنی همه دوستت دارن مخصوصا مامان جون گوهر که علاقه خاصی نسبت بهت داره باباجون حبیب هم که هر روز میاد دیدنت بهش بدجور وابسته شدیم تا میبینیش براش بال بال میزنی که بغلت کنه وقتی هم که بغلت میکنه شیطونیت باز گل میکنه و عینکش رو در میاری  تو بغل خاله میترا که کلا ارامش داری و هر وقت میری بغلش بهش لم میدی تکونم نمیخوری راحت استراحت...
16 اسفند 1394

شش ماه و بیست و چهار روزگی جوجوی مامان

نفسم امروز با بابایی تصمیم گرفتیم تو رو ببریم پارک سر کوچمون برا هوا خوری اخه هوا خیلی بهاری و گرم تر شده این روزا بچه های تو پارک خیلی با دیدنت ذوق کرده بودن اخه تو از همشون کوچولو تر بودی با اینکه خودشونم نی نی بودن ولی تو نی نی تر بودی ،تو با دیدن تاب و سرسره ها دست و پا میزدی تو بغل بابایی با کلی اصرار من بابا جونت قبول کرد تو رو سوار تاب بکنه اخه بابا خیلی روت حساسه عزیزم بعده دو سه بار تاب خوردن تو چشای نازتو بستی و لالا کردی منو بابایی هم تصمیم گرفتیم هر وقت شبا اذیت بکنی و نخوابی تابت بدیم تا لالا کنی عشق مامان شبا خیلی مامان و بابا رو اذیت میکنی با اینکه خوابت میاد ولی نمیخوابی نمیدونم چرا همش نگران اینم جایی از بدنت درد داری و من ...
13 اسفند 1394