ائلوین کوچولو عشق مامان و بابا

شش ماه و بیست وهفت روزگی جوجوی مامان

دوردانه مامان هر روز که بزرگ تر میشی دوس داشتنی تر و بانمک تر میشی شبا دیگه راحت میخوابی و مامان و بابا رو اذیت نمیکنی دلیل بیخوابی شبای قبلت هم گشنه موندن بود عزیزم کاش زودتر متوجه میشدم شبا موقع خواب بهت شیر خشک میدم تا ساعت سه نصف شب راحت میخوابی و اصلا بیدار نمیشی خودتو تو دل همه جا کردی با خنده های شیرینی که میکنی همه دوستت دارن مخصوصا مامان جون گوهر که علاقه خاصی نسبت بهت داره باباجون حبیب هم که هر روز میاد دیدنت بهش بدجور وابسته شدیم تا میبینیش براش بال بال میزنی که بغلت کنه وقتی هم که بغلت میکنه شیطونیت باز گل میکنه و عینکش رو در میاری  تو بغل خاله میترا که کلا ارامش داری و هر وقت میری بغلش بهش لم میدی تکونم نمیخوری راحت استراحت...
16 اسفند 1394

شش ماه و بیست و چهار روزگی جوجوی مامان

نفسم امروز با بابایی تصمیم گرفتیم تو رو ببریم پارک سر کوچمون برا هوا خوری اخه هوا خیلی بهاری و گرم تر شده این روزا بچه های تو پارک خیلی با دیدنت ذوق کرده بودن اخه تو از همشون کوچولو تر بودی با اینکه خودشونم نی نی بودن ولی تو نی نی تر بودی ،تو با دیدن تاب و سرسره ها دست و پا میزدی تو بغل بابایی با کلی اصرار من بابا جونت قبول کرد تو رو سوار تاب بکنه اخه بابا خیلی روت حساسه عزیزم بعده دو سه بار تاب خوردن تو چشای نازتو بستی و لالا کردی منو بابایی هم تصمیم گرفتیم هر وقت شبا اذیت بکنی و نخوابی تابت بدیم تا لالا کنی عشق مامان شبا خیلی مامان و بابا رو اذیت میکنی با اینکه خوابت میاد ولی نمیخوابی نمیدونم چرا همش نگران اینم جایی از بدنت درد داری و من ...
13 اسفند 1394

سرما خوردگی نفسم

نفس مامان امروز تو شش ماه و بیست و دو روزت هست و حسابی با نمک و دوس داشتنی شدی بدون کمک میتونی راحت بشینی عزیزم وقتی تشنه هستی اوووووه میگی و من میخوام بگیرم بخورمت اونوقت ،غذا هم خوب میخوری ولی شیر مامان رو به زور میخوری، خونه مامان جون بودیم که بابا جون حبیب زحمت کشیدن اومدن دنبالمون و اوردن خونه خودمون و از وقتی هم که اومدیم تو حال نداری و حسابی سرما خوردی دیشبم کلی تب داشتی که منو بابایی تا صبح بالا سرت بودیم و نخوابیدیم الان خدا رو شکر تب نداری و آروم خوابیدی انشالله زودی خوب بشی 
11 اسفند 1394