سفرمون به سنندج
نفس مامان با یکم تاخیر اومدم خاطرات چند روز پیش رو برات بنویسم دوازده فروردین صبح که از خواب پاشدم طبق معمول تو یه لبخند شیرین تحویل مامانی دادی و منم بوسه بارونت کردم یهو دیدم وای خدا یه مروارید کوچولوی دیگه تو دندونت دراوردی و الان سه تا دندون خوشکل داری و با بابایی کلی ذوق کردیم تو همین حال و هوا بودیم که بابا جون ناصرت زنگ زد ما میریم سنندج اگه شما هم میرین سر راه برداریمت اولش دو دل بودم که بریم یا نه ولی بعدش دلو زدیم به دریا و گفتیم ما هم میریم پا شدیم با بابایی تند تند حاضر شدیم و رفتیم این دومین سفرت به شهر سنندج خونه خاله جون مهسات هست قبلا تو دو ماهگی یه بار برده بودمت،طبق معمول تو خیلی اقا بودی تو ماشین اصلا اذیتم نکردی با خنده های شیریت بابا جون رو شارژ میکردی و خستگی راه رو حس نمیکردیم خدا رو شکر موقع رفتن سفرمون خیلی خوب و راحت بود بالاخره بعد هشت ساعت رسیدیم خونه خاله مهسا جون و برا رفتن به سیزده بدر برنامه ریزی کردیم دست خاله مهسا درد نکنه که سنگ تموم گذاشته بود صبح که از خواب پاشدیم دیدیم داره بارون میاد موندیم چه جوری بریم بیرون که شما اقا پسر گل و هستی خانوم خوشکل دختر خالت سرما نخورین که خاله جونت چادرش رو برد و یه جای خوب و با صفا تو پارک پیدا کردیم و چادر و نصب کردیم داخل چادر حسابی گرم بود خیلی بهمون خوش گذشت درسته بیرون سرد بود و داشت برفم میومد ولی حسابی سیزده به در کردیم و مادر شوهر خاله مهسا خیلی شرمندمون کرد هم بهت یه عیدی گنده داد هم کلی اسباب بازی برات خریده بود با دختر خاله هستی رابطتت عالیه باهم خیلی خوب بازی میکنین ولی عشق مامان شبا خوب نمیخوابی انگار اون یکی دندونت هم داره درمیاد فعلا که سنندج هستیم و داریم خوش میگذرونیم انشالله زودی دندونت در بیاد و موقع برگشتن خونمون تو راه اذیت نشی