ائلوین کوچولو عشق مامان و بابا

نه ماه و هیجده روزگی

گل پسرم سلام،ائلوینم از ته دل دوستت دارم خیلی ناز شدی مامانی اومدم از شیرین زبونیات بگم عزیزم کلمه جیز و گل ( بیا) و قیز رو هی تکرار میکنی تا میخوام برم جایی چهار دست و پا با سرعت خیلی زیاد میای دنبالم عشق مامان داری یه مروارید دیگه هم درمیاری شیر مامان و غذا رو هم خوب میخوری پیف پیف کردنت هم خدا رو شکر اصلا مشکلی نداره، امیده زندگیم امروز رفته بودیم خونه پسر عمه بابایی اقا محمد، بدجور داری دلبری میکنی بغل عمو محمد انقد آروم نشسته بودی و باهاش بازی میکردی که همش تو دلم میگفتم افرین گل پسر باهوش و با ادبم خیلی بهت افتخار میکنم واقعا بچه با درکی هستی اصلا اذیتم نکردی هزار ماشالله، نفسم چند تا عکس رومانتیک پایین برات گذاشتم فدای قندعسلم بشم که ...
7 خرداد 1395

خاطرات نه ماه و هفت روزگی

امید زندگی مامان سلام دیگه حسابی برا خودت مردی شدی ها مامان رو ببخش دیر به دیر میام به وبلاگت سر میزنم اخه خیلی شیطون شدی همش باید کنارت بشینم و مواظبت باشم کارای خیلی خطرناکی میکنی دیگه به چهار دست و پا رفتن قانع نیستی و میخوای همش سرپا وایسی دسته مبل ها رو میگیری و بلند میشی میری داخل میز تلوزیون قایم میشی روزی صدبار از پله اشپزخونه میری بالا و میای پایین، خیلی دوس داشتتی و با نمک شدی هر چیزی رو میبینی میگی جججیز خیلی شیرین زبونی خدا رو شکر شیر مامان رو میخوری و غذا هم کم و بیش میخوری میوه خوردن رو خیلی دوس داری،عشق مامان این چند روزه خیلی بهمون خوش گذشت اخه همش بیرون بودیم با بابا جون ناصر اینا .... نمونه ای از شیطونیات  عکس...
3 خرداد 1395

سرماخوردگی نفس مامان

عمر مامان شرمنده خیلی وقته به وبلاگت سر نزدم اخه تو مریض شده بودی و من مشغول مراقبت از تو بودم نفس مامان بدجور سرماخورده بودی و تب میکردی،مامان جون فرح و بابا جونت خیلی زحمتت رو میکشن انشالله بزرگ که شدی جبران میکنی مامان جونت سه شب تا صبح بالا سرت بیدار نشسته بود و پاشویه میکرد تو رو تا یه وقت تبت بالا نره انشالله دیگه هیچ وقت مریض نشی دو روز پیش هم تولد پسر عمو آیهانت بود رفته بودیم سهند چند روزم موندیم خیلی بهمون خوش گذشت ولی چون تو زیاد حوصله نداشتی همش بی تابی میکردی و بغل مامان جون سرپا بودی  اینجا ساعت 4 نصف شبه که بدجور تب کردی اوردیمت بیمارستان فارابی با بابایی   فردای اون روز مامان برات بمیره بازم تبت رفت بالا و با...
19 ارديبهشت 1395

هشت ماه و بیست و یک روزگی عمر مامان

نفس مامان الان تو شش تا دندون داری که دو تاش تازه در اومدن خیلی پسره نازی شدی اصلا اذیتم نمیکنی مخصوصا وقتی بیرون میریم مثل یه مرد ما رو همراهی میکنی زیاد دوس نداری تو خونه تنها بمونیم زودی حوصلت سر میره عاشق مهمون اومدن و مهمونی رفتنی با همه زودی صمیمی میشی و بغل همه هم میری خوش رو و خوش خنده هستی وقتی میخندی میخوام قربونت برم شبا راحت میخوابی ولی نصف شبا ساعت چهار بیدار میشی همیشه یکم با خودت حرف میزنی این ور اون ور غلط میزنی بعد لالا میکنی بازم  غذا خوردنت هم زیاد تعریفی نداره ولی میوه خدا رو شکر خوب میخوری خیلی دوستت دارم نفسم بهت افتخار میکنم خدا رو هم شکر میکنم گل پسری مثل تو رو داده به ما کاش مامان لایقی باشم برات   رفت...
10 ارديبهشت 1395

هشت ماه و پانزده روزگی

نفس مامانی امروز تو هشت ماه و پانزده روزت هست و سینه خیز راحت همه جا میری چهار تا دندون داری که دو تاش هم داره به مرواریدهای خوشکلت اضافه میشه تازه میخوان دربیان، دو روزه یکم کم تر شیر میخوری اونم یه خاطر در اومدن دندونات هست که فکر کنم فکت درد میکنه دلت نمیخواد شیر بخوری شبا ساعت ده و نیم اینا خیلی راحت خودت میخوابی چند روز پیش میلاد حضرت علی و روزه پدر بود برا باباجون حبیب و بابایی جشن گرفته بودیم و سوپرایزشون کردیم بابا جون حبیب خیلی خوشحال شد فقط جای بابا جون ناصرت خالی بود کار داشتن نتونستن بیان،خیلی بهمون خوش گذشت مخصوصا به تو که حسابی بازی کردی اخه مامان جون فرح از صبح اومده بود خونمون و حسابی باهات بازی کرد و پارک هم برد تو رو کلا رو...
4 ارديبهشت 1395

نفس مامان

دنیام اومدم عکس های این چند روزت رو برات بزارم خیلی دوستت داریم نفسم  امروز تو دقیقا هشت ماه و نه روزه هستی عشق مامان عاشق خوابیدن رو کاشی و رفتن زیر میز هستی نمیدونم چرا شاید خونمون گرمه جای خنک میخوای پیدا کنی لالا کنی  رفته بودیم خونه خاله سانازت همسایه روبرومون با ماشین امیررضا جون عکس انداختیم ماشین امیررضا رو خیلی دوس داشتی و ازش پیاده نمیشدی قربون پسر گلم بشم یه جوری حرفه ای نشسته انگار چند ساله رانندگی میکنه عتتتتت اینجا هم با بابایی رفته بودیم پارک سر کوچمون   ددیروزم رفته بودیم خونه خاله جون میترا خیلی بهمون خوش گذشت عصرم رفتیم شهر بازی درسته یکم بدخواب شده بودی اذیت شدی ولی روزه خیلی خوبی ب...
28 فروردين 1395

خاطرات هشت ماهگی

زندگی مامان الان هشت ماه و هفت روزت هست خیلی شیرین تر و دوس داشتنی تر از قبل شدی کلمه ماما و بابا و ده ده  و اووه، جیزا رو راحت میگی شیر مامان رو خیلی خوب میخوری ولی غذا خوردنت تعریفی نداره عاشق سر سفره نشستنت هستم نفسم،شبا بدون اذیت کردن شیرتو میخوری و دو سه تا غلت این ور اون ور میزنی بعد لالا میکنی، یکمم شیطون شدی دیگه چهار دست و پا راه میری و همه جا سرک میکشی از اتاقت خیلی خوشت میاد تا درش رو باز میکنم زودی میری سمت اتاقت، با اسباب بازی هات خوب بازی میکنی ولی همش دوس داری منم کنارت بشینم تا بلند میشم کارامو بکنم الکی گریه میکنی تا بیام پیشت امروز عصر برا اولین بار برات قصه خوندم و تو لالا کردی منم کلی ذوق مرگ شدم، به بابا جون حبیب بد...
26 فروردين 1395