ائلوین کوچولو عشق مامان و بابا

سرماخوردگی نفس مامان

عمر مامان شرمنده خیلی وقته به وبلاگت سر نزدم اخه تو مریض شده بودی و من مشغول مراقبت از تو بودم نفس مامان بدجور سرماخورده بودی و تب میکردی،مامان جون فرح و بابا جونت خیلی زحمتت رو میکشن انشالله بزرگ که شدی جبران میکنی مامان جونت سه شب تا صبح بالا سرت بیدار نشسته بود و پاشویه میکرد تو رو تا یه وقت تبت بالا نره انشالله دیگه هیچ وقت مریض نشی دو روز پیش هم تولد پسر عمو آیهانت بود رفته بودیم سهند چند روزم موندیم خیلی بهمون خوش گذشت ولی چون تو زیاد حوصله نداشتی همش بی تابی میکردی و بغل مامان جون سرپا بودی  اینجا ساعت 4 نصف شبه که بدجور تب کردی اوردیمت بیمارستان فارابی با بابایی   فردای اون روز مامان برات بمیره بازم تبت رفت بالا و با...
19 ارديبهشت 1395

هشت ماه و بیست و یک روزگی عمر مامان

نفس مامان الان تو شش تا دندون داری که دو تاش تازه در اومدن خیلی پسره نازی شدی اصلا اذیتم نمیکنی مخصوصا وقتی بیرون میریم مثل یه مرد ما رو همراهی میکنی زیاد دوس نداری تو خونه تنها بمونیم زودی حوصلت سر میره عاشق مهمون اومدن و مهمونی رفتنی با همه زودی صمیمی میشی و بغل همه هم میری خوش رو و خوش خنده هستی وقتی میخندی میخوام قربونت برم شبا راحت میخوابی ولی نصف شبا ساعت چهار بیدار میشی همیشه یکم با خودت حرف میزنی این ور اون ور غلط میزنی بعد لالا میکنی بازم  غذا خوردنت هم زیاد تعریفی نداره ولی میوه خدا رو شکر خوب میخوری خیلی دوستت دارم نفسم بهت افتخار میکنم خدا رو هم شکر میکنم گل پسری مثل تو رو داده به ما کاش مامان لایقی باشم برات   رفت...
10 ارديبهشت 1395

هشت ماه و پانزده روزگی

نفس مامانی امروز تو هشت ماه و پانزده روزت هست و سینه خیز راحت همه جا میری چهار تا دندون داری که دو تاش هم داره به مرواریدهای خوشکلت اضافه میشه تازه میخوان دربیان، دو روزه یکم کم تر شیر میخوری اونم یه خاطر در اومدن دندونات هست که فکر کنم فکت درد میکنه دلت نمیخواد شیر بخوری شبا ساعت ده و نیم اینا خیلی راحت خودت میخوابی چند روز پیش میلاد حضرت علی و روزه پدر بود برا باباجون حبیب و بابایی جشن گرفته بودیم و سوپرایزشون کردیم بابا جون حبیب خیلی خوشحال شد فقط جای بابا جون ناصرت خالی بود کار داشتن نتونستن بیان،خیلی بهمون خوش گذشت مخصوصا به تو که حسابی بازی کردی اخه مامان جون فرح از صبح اومده بود خونمون و حسابی باهات بازی کرد و پارک هم برد تو رو کلا رو...
4 ارديبهشت 1395

نفس مامان

دنیام اومدم عکس های این چند روزت رو برات بزارم خیلی دوستت داریم نفسم  امروز تو دقیقا هشت ماه و نه روزه هستی عشق مامان عاشق خوابیدن رو کاشی و رفتن زیر میز هستی نمیدونم چرا شاید خونمون گرمه جای خنک میخوای پیدا کنی لالا کنی  رفته بودیم خونه خاله سانازت همسایه روبرومون با ماشین امیررضا جون عکس انداختیم ماشین امیررضا رو خیلی دوس داشتی و ازش پیاده نمیشدی قربون پسر گلم بشم یه جوری حرفه ای نشسته انگار چند ساله رانندگی میکنه عتتتتت اینجا هم با بابایی رفته بودیم پارک سر کوچمون   ددیروزم رفته بودیم خونه خاله جون میترا خیلی بهمون خوش گذشت عصرم رفتیم شهر بازی درسته یکم بدخواب شده بودی اذیت شدی ولی روزه خیلی خوبی ب...
28 فروردين 1395

خاطرات هشت ماهگی

زندگی مامان الان هشت ماه و هفت روزت هست خیلی شیرین تر و دوس داشتنی تر از قبل شدی کلمه ماما و بابا و ده ده  و اووه، جیزا رو راحت میگی شیر مامان رو خیلی خوب میخوری ولی غذا خوردنت تعریفی نداره عاشق سر سفره نشستنت هستم نفسم،شبا بدون اذیت کردن شیرتو میخوری و دو سه تا غلت این ور اون ور میزنی بعد لالا میکنی، یکمم شیطون شدی دیگه چهار دست و پا راه میری و همه جا سرک میکشی از اتاقت خیلی خوشت میاد تا درش رو باز میکنم زودی میری سمت اتاقت، با اسباب بازی هات خوب بازی میکنی ولی همش دوس داری منم کنارت بشینم تا بلند میشم کارامو بکنم الکی گریه میکنی تا بیام پیشت امروز عصر برا اولین بار برات قصه خوندم و تو لالا کردی منم کلی ذوق مرگ شدم، به بابا جون حبیب بد...
26 فروردين 1395

پایان هشت ماهگی نور چشمم

عمر مامان امروز هشت ماهت رو هم تموم کردی خدا رو شکر،الان چهار تا دندون داری شیر مامان رو خوب میخوری دیگه شیر خشک بهت نمیدم از پرتقال خیلی خوشت میاد موز هم خوب میخوری ولی غذا رو یکم با مشکل بهت میدم،شبا بدون اذیت کردن خودت میخوابی فقط یکم صبح ها حوصلت سر میره اونم واسه خاطر این هستش که شما جای شلوغ رو دوس داری، نفس مامان امشب با بابایی داشتین بازی میکردین بابایی چند بار کلمه ماما رو تکرار کرد بعد تو یهویی برگشتی و گفتی ماما منو خاله مریم کلی ذوق کردیم و خوشحال شدیم خیلی حس خوبی بود انگار دنیا رو دادن بهم خیلی دوستت دارم ائلوین امروز مثل ماه های دیگه برات ماهگرد خودمونی گرفتیم خیلی بهمون خوش گذشت خاله میترا و خاله مریم و رهام هم بودن برات کیک ...
19 فروردين 1395

عکس های سنندج

این نقاشی رو دختر خاله هستی که سه سال و نیم هستش برات کشیده نفس مامان شیشه شیر و پستونکت رو هم کشیده منم کشیده کنارت دستش درد نکنه   روزه سیزده به در که تو چادر خوابیدی کلی پتو روت کشیدیم تا یه وقت سرما نخوره نفس مامان       داشتی یواشکی پفک میخوردی تا منو دیدی قایمش کردی فدات شم  ...
17 فروردين 1395

برگشت از سنندج

نورچشم مامان امروز صبح حاضر شدیم تا یواش یواش برگردیم خونمون، تا یادم نرفته بگم چهارمین مروارید خوشکلتم خونه خاله جون مهسا در اوردی و الان چهار دندون خوشکل داری،موقع خداحافظی کردن با خاله مهسا همه ناراحت بودیم و دلگیر از جدا شدنمون چقد زود این چند روزم گذشت ما هم دیگه مجبوریم برگردیم خونمون هستی رو نگو دل مامانو خون کرد با اون زبون شیرینش همش میگفت خاله مینا تو نرو دلمو کباب کرد با گریه کردنش    ولی دیگه نمیشد کاریش کرد،تو راه خدا رو شکر مثل همیشه اقایی کردی و اذیتمون نکردی با اینکه فقط هشت ماهت هست ولی خیلی بچه فهمیده و با درکی هستی قربونت برم گل پسری شدی برا خودت ،تو بناب بابا جونت برا ناهار نگه داشت رفتیم غذامون رو تو غذا خوری خ...
16 فروردين 1395

سفرمون به سنندج

نفس مامان با یکم تاخیر اومدم خاطرات چند روز پیش رو برات بنویسم دوازده فروردین صبح که از خواب پاشدم طبق معمول تو یه لبخند شیرین تحویل مامانی دادی و منم بوسه بارونت کردم یهو دیدم وای خدا یه مروارید کوچولوی دیگه تو دندونت دراوردی و الان سه تا دندون خوشکل داری و با بابایی کلی ذوق کردیم تو همین حال و هوا بودیم که بابا جون ناصرت زنگ زد ما میریم سنندج اگه شما هم میرین سر راه برداریمت اولش دو دل بودم که بریم یا نه ولی بعدش دلو زدیم به دریا و گفتیم ما هم میریم پا شدیم با بابایی تند تند حاضر شدیم و رفتیم این دومین سفرت به شهر سنندج خونه خاله جون مهسات هست قبلا تو دو ماهگی یه بار برده بودمت،طبق معمول تو خیلی اقا بودی تو ماشین اصلا اذیتم نکردی با خنده ...
15 فروردين 1395